13. چون ایلیا آن را شنید، روی خود را به ردای خویش پوشانیده، بیرون رفت و بر دهانۀ غار ایستاد. آنگاه ندایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه میکنی؟»
14. ایلیا پاسخ داد: «برای یهوه خدای لشکرها غیرتی عظیم دارم، زیرا بنیاسرائیل عهد تو را ترک کرده، مذبحهایت را ویران ساخته و انبیایت را به شمشیر کشتهاند و تنها من باقی ماندهام، و حال قصد جان مرا نیز دارند.»
15. آنگاه خداوند به او گفت: «روانه شو و به راهی که آمدی، بازگشته، به بیابان دمشق برو. چون رسیدی، حَزائیل را به پادشاهی اَرام،
16. و یِیهو پسر نِمشی را به پادشاهی اسرائیل مسح کن. اِلیشَع پسر شافاط، از آبِلمِحولَه را نیز مسح کن تا به جای تو نبی باشد.