یوناتان به او گفت: «حاشا! تو نخواهی مرد. اینک پدرم هیچ کاری نمیکند، چه کوچک و چه بزرگ، مگر آنکه آن را با من در میان بگذارد. پس چرا این موضوع را از من مخفی بدارد؟ چنین نیست.»