پیدایش 37:21-33 هزارۀ نو (NMV)

21. اما چون رِئوبین این را شنید، او را از دست ایشان رهانید و گفت: «جانش را نگیریم.»

22. و رِئوبین بدیشان گفت: «خون مریزید. او را در این گودال که در صحرا است بیفکنید، ولی دست بر او دراز مکنید.» این را گفت تا یوسف را از دست آنان برهاند و نزد پدر بازگرداند.

23. پس چون یوسف نزد برادران رسید، پیراهن فاخر را که در بر داشت، از تن او به در آوردند

24. و او را گرفته، در گودال افکندند. گودال خالی و بی‌آب بود.

25. آنگاه به غذا خوردن نشستند، و چون سر برافراشتند کاروانی از اسماعیلیان را دیدند که از جِلعاد می‌آمد. آنها بر شترهای خود، بارِ صَمْغِ خوشبو و بَلَسان و مُرّ داشتند که به مصر می‌بردند.

26. یهودا به برادران گفت: «از کشتن برادرمان و کتمان خون او چه سود؟

27. بیایید تا او را به اسماعیلیان بفروشیم و دستمان را بر او دراز نکنیم؛ زیرا او برادر ما و گوشت تن ماست.» برادرانش پذیرفتند.

28. پس چون بازرگانان مِدیانی می‌گذشتند، برادران یوسف او را کشیده، از گودال بر‌آوردند و به بیست پاره نقره به اسماعیلیان فروختند؛ ایشان نیز او را به مصر بردند.

29. چون رِئوبین به گودال بازگشت و دید که یوسف در گودال نیست جامۀ خویش را چاک زد،

30. و نزد برادران بازگشت و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟»

31. پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو بردند.

32. و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافته‌ایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟»

33. یعقوب پیراهن را شناخت و گفت: «ردای پسرم است! جانوری درّنده او را خورده است. به‌یقین، یوسف دریده شده است.»

پیدایش 37