2. و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد.
3. آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.»
4. پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا خواند.
5. و به آنان گفت: «دریافتهام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است.