پیدایش 29:6-12 هزارۀ نو (NMV)

6. یعقوب از آنان پرسید: «آیا سلامت است؟» گفتند: «آری، سلامت است، و اینک دخترش راحیل نیز با گله می‌آید.»

7. یعقوب گفت: «روز هنوز باقی است و زمانِ جمع کردن دامها نیست. گله را آب دهید و رفته آنها را بچرانید.»

8. اما آنها پاسخ دادند: «تا همۀ گله‌ها گرد نیایند و سنگ از دهانۀ چاه غلطانیده نشود، نمی‌توانیم. آنگاه گله را آب خواهیم داد.»

9. هنوز با ایشان سخن می‌گفت که راحیل با گلۀ پدرش آمد، زیرا که چوپان بود.

10. چون یعقوب، راحیل دخترِ دایی خود لابان و گلۀ دایی خود را دید پیش رفت و سنگ را از دهانۀ چاه غلطانید و گلۀ دایی خویش را آب داد.

11. آنگاه یعقوب راحیل را بوسید و به صدای بلند گریست.

12. و یعقوب به راحیل گفت که او خویشاوند پدرش و پسر رِبِکا است. پس راحیل دوان دوان رفته، پدر را خبر داد.

پیدایش 29