مَتّی 25:5-12 هزارۀ نو (NMV)

5. چون آمدن داماد به درازا کشید، چشمان همه سنگین شده، به خواب رفتند.

6. در نیمه‌های شب، صدای بلندی به گوش رسید که می‌گفت: ”داماد می‌آید! به پیشواز او بروید!“

7. آنگاه همۀ باکره‌ها بیدار شدند و چراغهای خود را آماده کردند.

8. نادانان به دانایان گفتند: ”قدری از روغن خود به ما بدهید، چون چراغهای ما رو به خاموشی است.“

9. امّا دانایان پاسخ دادند: ”نخواهیم داد، زیرا روغن برای همۀ ما کافی نخواهد بود. بروید و از فروشندگان برای خود بخرید.“

10. امّا هنگامی که آنان برای خرید روغن رفته بودند، داماد سر رسید و باکره‌هایی که آماده بودند، با او به ضیافت عروسی درآمدند و در بسته شد.

11. پس از آن، باکره‌های دیگر نیز رسیدند و گفتند: ”سرور ما، سرور ما، در بر ما بگشا!“

12. امّا او به آنها گفت: ”آمین، به شما می‌گویم، من شما را نمی‌شناسم.“

مَتّی 25