1. روزی نَعومی، مادرشوهر روت، وی را گفت: «دخترم، آیا به جهت تو آسایش نجویم تا برایت نیکو شود؟
2. آیا بوعَز که تو با کنیزانش بودی، خویشِ ما نیست؟ اینک او امشب در خرمنگاه، به پاک کردن جو مشغول خواهد بود.
3. پس شستشو کرده، به خود عطر بزن و جامهات را در بر کرده، به خرمنگاه برو، اما تا آن مرد از خوردن و نوشیدن فارغ نشده، خود را به او نشناسان.
4. وقتی او دراز میکشد، جایگاه خوابش را نشان کن. سپس برو و پوشش پایش را کنار بزن و همانجا دراز بکش و او به تو خواهد گفت که چه بکنی.»
5. روت پاسخ داد: «هرآنچه گفتی، خواهم کرد.»
6. پس به خرمنگاه رفت و مطابق هرآنچه مادرشوهرش به او امر فرموده بود، به عمل آورد.
7. چون بوعَز خورد و نوشید و دلش شادمان شد، رفت تا در انتهای پشتۀ غَله بخوابد. آنگاه روت آهسته آمده، پوشش پاهای بوعز را کنار زد و همانجا خوابید.