2. روزی روتِ موآبی به نَعومی گفت: «رخصت ده تا به کشتزارها بروم و در پسِ هر کس که بر من نظر لطف افکَنَد، خوشهچینی کنم.» نَعومی پاسخ داد: «برو، دخترم.»
3. پس روانه شده، به کشتزار رفت و در پسِ دروگران به خوشهچینی مشغول شد. از قضا به قسمتی از کشتزار درآمد که متعلق به بوعَز، از خاندان اِلیمِلِک بود.
4. هان بوعَز از بِیتلِحِم آمد و به دروگران گفت: «خداوند با شما باد!» پاسخ دادند: «خداوند تو را برکت دهد!»
5. آنگاه بوعَز از خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پرسید: «این زن جوان از آنِ کیست؟»
6. خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پاسخ داد: «این همان زن جوان موآبی است که با نَعومی از دیار موآب بازگشته است.