9. و اما فلسطینیان برآمده، در یهودا اردو زدند و در لِحی موضع گرفتند.
10. مردان یهودا پرسیدند: «از چه رو بر ضد ما برآمدهاید؟» فلسطینیان پاسخ دادند: «آمدهایم تا شَمشون را در بند کشیم و با او همان کنیم که با ما کرد.»
11. آنگاه سه هزار تن از مردان یهودا به شکاف صخرۀ عیطام پایین رفته، به شَمشون گفتند: «آیا نمیدانی که فلسطینیان بر ما فرمان میرانند؟ پس این چه کار است که با ما کردی؟» او پاسخ داد: «با ایشان همان کردم که با من کردند.»
12. پس او را گفتند: «آمدهایم تا تو را در بند کِشیم و به دست فلسطینیان بسپاریم.» شَمشون گفت: «برایم سوگند یاد کنید که خود بر من حمله نخواهید آورد.»
13. پاسخ دادند: «نه! بلکه فقط تو را میبندیم و به دست آنان میسپاریم. بهیقین تو را نخواهیم کشت.» پس او را با دو ریسمانِ نو بسته، از صخره بالا آوردند.
14. چون شَمشون به لِحی رسید، فلسطینیان فریادزنان برای دیدن او آمدند. آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت، و ریسمانهایی که بر بازوانش بود، مانند کتانی که به آتش سوخته شود گردید، و بندها از دستانش فرو ریخت.
15. شَمشون استخوان تازۀ چانۀ الاغی یافت و دست خویش دراز کرده، آن را برگرفت و هزار تن را با آن کشت.