5. و چون عَمّونیان با اسرائیل وارد جنگ شدند، مشایخ جِلعاد رفتند تا یَفتاح را از زمین طوب بیاورند.
6. و به یَفتاح گفتند: «بیا و سردار ما باش تا با عَمّونیان بجنگیم.»
7. اما یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «مگر شما از من بیزار نبودید و مرا از خانۀ پدرم بیرون نراندید؟ چرا حال که در تنگی هستید، نزد من آمدهاید؟»
8. مشایخ جِلعاد به یَفتاح گفتند: «در هر صورت، حال به تو روی آوردهایم تا همراه ما آمده، با عَمّونیان بجنگی و رئیس ما و تمامی ساکنان جِلعاد باشی.»
9. یَفتاح به مشایخ جِلعاد گفت: «اگر مرا برای جنگیدن با عَمّونیان به خانه بازگرداندید و خداوند ایشان را به دست من تسلیم کرد، آیا بهواقع من رئیس شما خواهم بود؟»