8. پس من تنها ماندم و آن رؤیای عظیم را دیدم، و رمقی در من نماند. خُرّمی من به پژمردگی بدل شد و دیگر هیچ نیرویی نداشتم.
9. آنگاه آوازِ سخنانش را شنیدم؛ و چون آواز سخنانش را شنیدم، به روی بر زمین افتاده، به خوابی عمیق فرو رفتم.
10. ناگاه دستی مرا لمس کرد و مرا لرزان بر کف دستها و زانوانم قرار داد.
11. سپس مرا گفت: «ای دانیال، ای مرد بسیار محبوب، سخنانی را که به تو میگویم ملاحظه کن و بر پا بایست، زیرا که اکنون نزد تو فرستاده شدهام.» چون این سخن را به من میگفت، لرزان ایستادم.