1. ایوب در ادامۀ خطابۀ خود گفت:
2. «کاش که چون ماههای گذشته میبودم،چون روزهایی که خدا از من مراقبت میکرد،
3. آنگاه که چراغش بر سرم میتابید،و با نورِ او در تاریکی میخرامیدم؛
4. آنسان که در روزهای کامرانی خود بودم،آنگاه که دوستیِ خدا بر خیمۀ من بود،
5. آنگاه که قادر مطلق هنوز با من بود،و فرزندانم در اطرافم بودند،
6. آنگاه که قدمهای خود را با سرشیر میشُستم،و صخره، نهرهای روغن برایم روان میساخت!
7. «چون به دروازۀ شهر بیرون میرفتم،و کرسی خود را در میدان شهر مهیا میساختم،