17. بنابراین پطرس و یوحنا دست بر سر آنان گذاردند و آنان روحالقدس را یافتند.
18. وقتی شمعون دید كه با دستگذاری رسولان روحالقدس عطا میشود، پولهای خود را نزد پطرس و یوحنا آورد
19. و گفت: «همان قدرت را به من هم مرحمت كنید تا بر هرکه دست بگذارم، روحالقدس را بیابد.»
20. پطرس پاسخ داد: «پولت با خودت هلاک شود، چون گمان کردهای كه بخشش رایگان خدا را با پول میتوان خرید.
21. تو از این بابت هیچ نصیبی نداری؛ زیرا دل تو نزد خدا ناراست است.
22. از این شرارت توبه كن و از خداوند بخواه تا شاید تو را برای داشتن چنین فكری ببخشد.
23. من میبینم كه زندگی تو تلخ و زهرآگین است و در زنجیرهای شرارت گرفتاری.»
24. شمعون در پاسخ خواهش كرده گفت: «برای من به درگاه خداوند دعا كنید تا هیچیک از چیزهایی را كه دربارهٔ من گفتید عملی نشود.»
25. پس از آنكه پطرس و یوحنا شهادتهای خود را دادند و پیغام خداوند را اعلام كردند، به اورشلیم بازگشتند و در بین راه مژدهٔ نجات را به بسیاری از دهكدههای سامره رسانیدند.
26. فرشتهٔ خداوند به فیلیپُس گفت: «برخیز به طرف جنوب، به آن جادهای كه از اورشلیم به غزه میرود برو.» (این جاده یک راه بیابانی است.)
27. او بلند شد و به طرف آنجا حركت كرد. یک خواجه سرای حبشی كه در دربار ملكهٔ حبشه به نام كندا مقام مهمی داشت و خزانهدار او بود برای عبادت به اورشلیم آمده بود.
28. در این هنگام در راه بازگشت به وطن در كالسكهای نشسته بود و كتاب اشعیای نبی را میخواند.
29. روح خدا به فیلیپُس گفت: «نزدیک برو و خود را به آن كالسكه برسان.»
30. پس فیلیپُس به سوی آن دوید و شنید كه او كتاب اشعیا را میخواند و پرسید: «آیا آنچه میخوانی میفهمی؟»
31. او پاسخ داد: «تا كسی مرا راهنمایی نكند، چطور میتوانم آن را بفهمم؟» خواجه سرا از فیلیپُس خواهش كرد كه سوار كالسكه بشود و پهلوی او بنشیند.
32. آن قسمتی را كه میخواند چنین بود:«او مانند گوسفندی كه به كشتارگاه میبرند،یا مثل برّهای كه پیش پشمچینان زبان نمیگشاید،كلامی به زبان نیاورد.
33. بدینگونه او را حقیر شمردند و حقانیّتش را نادیده گرفتند.چه كسی دربارهٔ فرزندان او سخن خواهد گفت؟زیرا حیات او از روی زمین منقطع شده است.»
34. آن خواجه سرا به فیلیپُس گفت: «تمنّا دارم به من بگو كه نبی در اینجا دربارهٔ چه كسی سخن میگوید، دربارهٔ خودش یا كسی دیگر.»