6. امّا پطرس گفت: «من طلا و نقره ندارم، امّا آنچه دارم به تو میدهم. به نام عیسی مسیح ناصری به تو دستور میدهم، بلند شو و راه برو.»
7. آنگاه پطرس دست راستش را گرفت و او را از زمین بلند كرد. فوراً پاها و قوزک پاهای او قوّت گرفتند.
8. او از جا پرید، روی پاهای خود ایستاد و به راه افتاد و جستوخیزكنان و خدا را حمدگویان به اتّفاق ایشان وارد معبد بزرگ شد.
9. همهٔ مردم او را روان و حمدگویان دیدند