1. یعقوب هرچه داشت جمع كرد و به بئرشبع رفت. و در آنجا برای خدای پدرش اسحاق قربانیها گذرانید.
2. در شب خدا در رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «یعقوب، یعقوب،»او جواب داد: «بلی، ای خداوند.»
3. خداوند فرمود: «من خدا هستم. خدای پدرت. از رفتن به مصر نترس. زیرا من در آنجا از تو قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.