6. حالا فقط سال دوّم قحطی است. پنج سال دیگر هم محصولی در كار نخواهد بود.
7. خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا از این راه عجیب به فریاد شما برسد و تا شما و فرزندانتان زنده بمانید.
8. پس در واقع شما نبودید كه مرا به اینجا فرستادید، بلكه خدا بود. او مرا دارای بزرگترین مقام دربار فرعون و مسئول تمام كشور و نخستوزیر مصر كرده است.
9. «حالا فوراً نزد پدرم بازگردید و به او بگویید: این سخنان پسرت یوسف است: 'خدا مرا نخستوزیر مصر كرده است. بدون تأخیر نزد من بیا.
10. تو میتوانی در منطقهٔ جوشن زندگی كنی -جایی كه به من نزدیک باشی- تو، فرزندان تو، نوههای تو، گوسفندانت، بُزهایت، گاوهایت، و هرچه كه داری.
11. اگر تو در جوشن باشی، من میتوانم از تو مواظبت كنم، هنوز پنج سال دیگر از قحطی باقیمانده است. من نمیخواهم كه تو و خانوادهات و گلّههایت از بین بروید.'»
12. یوسف به سخنان خود ادامه داد و گفت: «حالا همهٔ شما و همچنین تو، بنیامین، میتوانید ببینید كه من واقعاً یوسف هستم.
13. به پدرم بگویید كه من اینجا در مصر دارای چه قدرتی هستم. هرچه كه دیدهاید به پدرم بگویید. سپس فوراً او را به اینجا بیاورید.»
14. یوسف دست خود را به گردن برادرش بنیامین انداخت و شروع كرد به گریه كردن. بنیامین هم درحالیکه یوسف را در بغل گرفته بود، گریه میكرد.
15. یوسف سپس در حالی كه هنوز گریه میكرد، برادرانش را یكییكی در آغوش گرفت و بوسید، بعد از آن برادرانش با او به گفتوگو پرداختند.
16. وقتی خبر به کاخ فرعون رسید كه برادران یوسف آمدهاند فرعون و درباریان همه خوشحال شدند.
17. فرعون به یوسف گفت: «به برادرانت بگو چارپایان خود را بار كنند و به كنعان برگردند.
18. سپس پدر و خانوادههایشان را بردارند و به اینجا بیایند. من بهترین زمین مصر را و بیشتر از آنچه كه برای زندگی آنها لازم باشد، به ایشان خواهم داد.
19. به آنها بگو چندین گاری از مصر با خود ببرند تا زنان و بچّههای كوچک را سوار كنند و همراه پدرشان بیاورند.
20. آنها از بابت چیزهایی كه نمیتوانند با خود بیاورند نگران نباشند زیرا بهترین چیزها در سرزمین مصر مال آنها خواهد بود.»