5. پسران یعقوب به اتّفاق عدّهای دیگر برای خرید غلّه به مصر آمدند. زیرا در تمام سرزمین كنعان قحطی بود.
6. یوسف نخستوزیر مصر بود و غلّه را به تمام كسانیكه از سراسر دنیا میآمدند، میفروخت. پس برادران یوسف آمدند و در مقابل او سجده كردند.
7. وقتی یوسف برادران خود را دید آنها را شناخت. امّا طوری رفتار كرد كه گویی آنها را نمیشناسد. یوسف با خشونت از آنها پرسید: «شما از كجا آمدهاید؟»آنها جواب دادند: «ما از كنعان آمدهایم تا آذوقه بخریم.»
8. یوسف برادران خود را شناخت ولی آنها یوسف را نشناختند.
9. یوسف خوابی را كه دربارهٔ آنها دیده بود، به یاد آورد و به آنها گفت: «شما جاسوس هستید و آمدهاید تا از ضعف كشور ما آگاه شوید.»
10. آنها گفتند: «نه، ای آقا، ما مثل غلامان تو برای خرید آذوقه آمدهایم.
11. ما همه برادریم، ما جاسوس نیستیم بلكه مردمان امین و راستگویی هستیم.»
12. یوسف به آنها گفت: «نه شما آمدهاید تا از ضعف كشور ما آگاه شوید.»
13. آنها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان. یكی از برادران ما اكنون نزد پدرمان است و یكی هم مرده است.»
14. یوسف گفت: «به همین جهت است كه گفتم، شما جاسوس هستید.