21. یورام پادشاه دستور داد: «ارابهٔ مرا آماده کنید.» سپس او و اخزیا پادشاه یهودا هریک بر ارّابههای خود سوار شدند و به دیدار ییهو رفتند. ایشان در کشتزار نابوتِ یزرعیلی به ییهو رسیدند.
22. هنگامیکه یورام او را دید، پرسید: «ای ییهو آیا از در صلح آمدهای؟»او پاسخ داد: «تا هنگامیکه جادوگری و بتپرستی مادرت ایزابل ادامه داشته باشد، چگونه میتوان در صلح بود؟»
23. یورام با فریاد به اخزیا گفت: «خیانت اخزیا!» و ارابهٔ خود را بازگرداند و گریخت.
24. ییهو کمان خود را با تمام نیرو کشید و تیری پرتاب کرد که از پشت در میان کتفهای یورام فرو رفت و قلب او را شکافت. یورام در ارابهٔ خود افتاد و جان سپرد.