5. پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟»زن جواب داد: «من زن بیوهای هستم. شوهرم فوت کرده است.
6. این کنیزت دو پسر داشت. آن دو در صحرا با هم جنگ کردند و در آنجا کسی نبود که آنها را از هم جدا کند. در نتیجه یکی از آنها کشته شد.
7. حالا تمام خانواده تقاضا دارند که من پسر دیگرم را به دست قانون بسپارم تا بهخاطر قتل برادر خود کشته شود. اگر این کار را بکنم وارثی برای ما باقی نمیماند و نام شوهرم از صفحهٔ روزگار محو میشود.»
8. پادشاه به زن گفت: «به خانهات برو و من مشکل تو را حل خواهم کرد.»