1. مردی بود به نام میخا که در کوهستان افرایم زندگی میکرد.
2. او به مادرش گفت: «وقتی کسی آن هزار و صد تکه نقرهٔ تو را دزدید تو او را نفرین کردی، من شنیدم. ببین پول نزد من است و من آن کسی هستم که آن را برداشت.»مادرش گفت: «فرزندم، خداوند تو را برکت بدهد.»
3. میخا پول را به مادر خود پس داد. مادرش گفت: «من این نقره را با دست خود برای پسرم وقف خداوند میکنم تا یک بُت نقرهای ساخته شود. بنابراین نقره را به تو میدهم.»
4. پس وقتی نقره را به مادر خود داد، مادرش دویست تکهٔ آن را به زرگر داد تا از آن بُت بسازد و سپس آن را در خانه میخا گذاشت.