1. یک روز سامسون به تمنه رفت و در آنجا یک دختر فلسطینی را دید.
2. وقتی به خانه برگشت به پدر و مادر خود گفت: «من یک دختر فلسطینی را، در تمنه دیدهام و میخواهم با او ازدواج کنم.»
3. امّا پدر و مادرش گفتند: «آیا در بین تمام خویشاوندان و اقوام ما، دختر پیدا نمیشود که تو میخواهی از بین فلسطینیان کافر زن بگیری؟»سامسون در جواب پدرش گفت: «او را برای من بگیرید، چون از او خیلی خوشم آمده است.»