13. به او خبر دادم که به زودی مجازات خواهند شد، زیرا پسران او به من کفر گفتند و او آنها را از گناهشان باز نداشت.
14. بنابراین قسم خوردم که گناهان خاندان عیلی را با قربانی و صدقه نمیبخشم.»
15. آن شب سموئیل تا صبح در بستر ماند و صبح هنگام مانند همیشه دروازههای معبد خداوند را باز کرد. او میترسید که دربارهٔ رؤیایی که دیده بود، چیزی به عیلی بگوید.
16. امّا عیلی، سموئیل را صدا کرد و گفت: «سموئیل فرزندم.»او جواب داد: «بلی، آقای من.»
17. عیلی پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟ چیزی را از من پنهان مکن. اگر آنچه را که به تو گفت، به من نگویی خدا تو را مجازات کند.»