12. بلعام گفت: «من به قاصدانت گفتم:
13. که اگر تو قصرت را پر از طلا و نقره کنی و به من بدهی، من نمیتوانم از فرمان خداوند سرپیچی نمایم و یا آنچه خودم بخواهم بگویم. من هرچه را که خداوند بفرماید، میگویم.
14. «حالا نزد قوم خود میروم، امّا باید بدانی که در آینده، قوم اسرائیل چه بلایی بر سر مردم تو میآورند.»
15. بلعام چنین سخن خود را آغاز کرد:«این است وحی بلعام پسر بعور،وحی مردی که چشمانش باز شد،وحی آن کسیکه سخنان خدا را شنید