12. پس آنها از جاهایی که پراکنده شده بودند، به یهودا برگشتند. آنها به نزد جدلیا در مصفه رفتند و در آنجا مقدار زیادی شراب و میوه جمع کردند.
13. پس از آن، یوحانان و فرماندهان سربازانی که تسلیم نشده بودند، نزد جدلیا در مصفه آمدند
14. و به او گفتند: «آیا نمیدانی که بَعلیس، پادشاه عمونیان، اسماعیل را فرستاده تا تو را بکشد؟» امّا جدلیا آن را باور نکرد.
15. آنگاه یوحانان در خفا به او گفت: «بگذار من بروم و اسماعیل را بکشم، و هیچکس نخواهد فهمید که چه کسی این کار را کرده است. چرا او تو را بکشد؟ این کار باعث میشود، تمام یهودیانی که دور تو جمع شدهاند، پراکنده شوند و مصیبتی برای تمام کسانیکه در یهودا باقی ماندهاند به وجود آورد.»
16. امّا جدلیا گفت: «چنین کاری نکن! چیزی که تو دربارهٔ اسماعیل میگویی حقیقت ندارد!»