لوقا 2:37-49 Old Persian Version (OPV)

37. و قریب به هشتاد و چهار سال بود که او بیوه گشته ازهیکل جدا نمی شد، بلکه شبانهروز به روزه ومناجات در عبادت مشغول میبود.

38. او درهمان ساعت درآمده، خدا را شکر نمود ودرباره او به همه منتظرین نجات در اورشلیم، تکلم نمود.

39. و چون تمامی رسوم شریعت خداوند را به پایان برده بودند، به شهر خود ناصره جلیل مراجعت کردند.

40. و طفل نمو کرده، به روح قوی میگشت و از حکمت پر شده، فیض خدا بروی میبود.

41. و والدین او هر ساله بجهت عید فصح، به اورشلیم میرفتند.

42. و چون دوازده ساله شد، موافق رسم عید، به اورشلیم آمدند.

43. وچون روزها را تمام کرده مراجعت مینمودند، آن طفل یعنی عیسی، در اورشلیم توقف نمودو یوسف و مادرش نمی دانستند.

44. بلکه چون گمان میبردند که او در قافله است، سفریکروزه کردند و او را در میان خویشان وآشنایان خود میجستند.

45. و چون او را نیافتند، در طلب او به اورشلیم برگشتند.

46. و بعد ازسه روز، او را در هیکل یافتند که در میان معلمان نشسته، سخنان ایشان را میشنود و ازایشان سوال همی کرد.

47. و هرکه سخن او رامی شنید، از فهم و جوابهای او متحیرمی گشت.

48. چون ایشان او را دیدند، مضطرب شدند. پس مادرش به وی گفت: «ای فرزند چرا با ماچنین کردی؟ اینک پدرت و من غمناک گشته تو را جستجو میکردیم.»

49. او به ایشان گفت: «از بهرچه مرا طلب میکردید، مگرندانستهاید که باید من در امور پدر خود باشم؟»

لوقا 2