29. کاش که این قوم زیر دست من میبودندتا ابیملک را رفع میکردم، و به ابیملک گفت: لشکر خود را زیاد کن و بیرون بیا.»
30. و چون زبول، رئیس شهر، سخن جعل بن عابد را شنید خشم او افروخته شد.
31. پس به حیله قاصدان نزد ابیملک فرستاده، گفت: «اینک جعل بن عابد با برادرانش به شکیم آمدهاند وایشان شهر را به ضد تو تحریک میکنند.
32. پس الان در شب برخیز، تو و قومی که همراه توست، و در صحرا کمین کن.